مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

میراث خونین / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

https://s18.picofile.com/file/8436639976/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%AB.jpg

 

 https://s18.picofile.com/file/8436639976/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%AB.jpg


علیرضا ذیحق

میراث خونین

 داستان کوتاه

مرگ استاد ارسلان ، فجیع و عجیب بود . برای آنها که اورا می شناختند مثل معمایی به نظر می آمد . خبرهایی که تو شهر دهان به دهان می گشت ویا در رسانه ها و فضای مجازی بود را هرکس هم باور می کرد آشنایان و دوستان نزدیک او را قانع نمی کرد . چو افتاده بود مسئله ، ناموسی است و اما جزمردم کوچه و بازار، کسی باورش نمی شد . او سرش تو کار خودش بود و با حرفه ی معلمی ، روزگار می گذراند . زن داشت و بچه هایش دانشجوبودند و فقط برای سرگرمی و عشقی که به تئاتر داشت در مراکز فرهنگی تدریس فنون نمایشنا مه نویسی می کرد . اما واقعیتی که پیش رو بود مرگ ارسلان به دست مردی بود که اعتراف می کرد : " برای حفظ ناموس و لگد مال شدن غیرت و آبرویم ، او را کشتم . " مرگ ارسلان در یک غروب پاییزی ، جلوی یک مرکز فرهنگی با قمه اتفاق افتاده بود . ضرباتی پی در پی به سر و پهلوهاش او را غرق خون کرده و از پا انداخته بود . افرادی هم بودند که با چشمان خود نزاع و درگیری را شاهد بودند . ارسلان دستی هم در قلم داشت و آثار نمایشی او در سطح ملی و جهانی خوانندگان و طرفدارانی داشت . بعضی از کتابهایش به چند زبان ترجمه شده واز شهرت و معروفیت برخوردار بود . چیزی که این وسط جای تعجب داشت حرفهای نیّر زن جوان قاتل بود که می گفت : " او دوسه سال استاد ما بود و هیچ چیزی بین ما نبود . فقط چند بار تو خونه از او تعریف و توصیف کرده بودم و اینکه هنرمندی مایه ی افتخار است و همین . بعضی وقتها هم مشکلات درسی ام را از او می پرسیدم . یک شهر همه می دانند که او نه زنباره بود و نه مزاحمت و آزاری برای کسی ایجاد می کرد . "

 شوهرش هم حرفهایی مشابه اما توأم با نفرت نقل می کرد : " او شده بود ورد زبان نیّر . ارسلان بختکی شده و افتاده بود تو زندگی ام . چند بار هم متوجه چت ِ آنها شده و یکبار هم تصادفی آنها را تو کافی شاپ شانه به شانه ی هم  دیده بودند . این اواخر هم  نیّرمرتب تو واتساپ با یکی  صحبت می کرد . البته زنم خودش می گفت که با استاد حرف می زند و از مشکلات درسی اش می پرسد . بداخلاقی و ناسازگاری زنم هم  به قضیه اضافه شده و داشتم دیوانه می شدم . روزی قمه ای به چنگ آورده  و دفعه ها خواستم سراغش بروم . اما جرأتش رانداشتم تا که روزی خواستم استاد را بترسانم . راست و غلط خبرهایی از این و اون به گوشم می رسید و اینکه حسابی دارد با آبروی من بازی می کند .  روزی که مطمئن بودم مثل همیشه پیاده تاخونه اش می رود جلوش وا ایستادم . قمه را که دید ترسید و تا بجنبد من که  دستپاچه بودم وخون جلوی چشمم را گرفته بود چند ضربه به او زدم . اما منظورم کشتن نبود . می خواستم زخمی چند بزنم و همین . "

اما هر چه بود، یکی از نام آوران و انسانهای نیک روزگار ، جهان را وداع گفته بود . شش ماه طول نکشید که شوهرنیّر رفت گَل ِ دار و نیّر هم بارو بندیلش را بست و از چشمها غیب شد . اما اسفندیار ، پسر استاد تصمیم گرفت که ته و توی کار را در بیاورد و اینکه چرا سرنوشت پدرش چنین رقم خورد . او دست به دامن دوست دخترش هاله شد که سینما می خواند و یکجورهایی خواست که تو زندگی نیّر نفوذ کند . هاله رو این موضوع فکر کرد و با اسفندیار دنبال سرنخهایی گشتند که آنها را به نیّر وصل کند . هرچند کنکاشی طولانی بود بالأخره هاله ، توانست از محل اقامت نِیّر خبر بگیرد . به جلد کارگردانی فرو رفت و از او برای بازی در یک فیلم سینمایی دعوت کرد . رفت و آمد هایی بین آنها رخ داد و او متوجه شد که نیّر با مردی جوان رابطه دارد . اسفندیار با تمام تلاش اش بالأخره توانست زاغ سیاه آن مرد را چوب بزند و اما سخت غافلگیرشد . مرد جوان پسر عمویش آرش بود و اما او فامیلی اش را عوض کرده بود . موضوع را با هاله در میان نگذاشت واما مرگ ارسلان برای اسفندیار ابعاد تازه ای پیدا کرد . به اختلافهای عمو و پدرش اندیشید . پدر بزرگ اش بیش از نود سال سن داشت ودر آستانه ی مرگ و کلی ملک و املاک داشت که با مردن ارسلان همه به عمویش می رسید . حالا چه رازی بین نیّر و آنها بود خود معمایی شده بود . هاله کنجکاو شده و با تو جه به دوستان فیلمسازی که داشت نیّر را پشت صحنه ی فیلم های سینمایی می برد و به  دست اندر کاران معرفی می کرد و همین هم باعث شد اعتماد نیّر به هاله بیشتر شده و دوستی شان عمیق تر شود . هاله پای درد دلهای او نشست و او از شوهر سابق اش حرف زد که هیچ دوستش نداشت .

- آدمی بد دل و کینه ای بود . دوسه سال با هم زندگی کردیم و خوبیش این بود که صاحب بچه نشدیم . او زیباترین موجود زندگی ام را ازمن گرفت . سوء ظن هایی که پیدا می کرد مثل توهّم تو دل و جانش ریشه می انداخت . هرچند من عاشق استادم بودم و حتی به او پیشنهاد رابطه داده بودم ولی او پاکتر از آن بود که به این کار دل بدهد . اما نمی دونم کی ها شوهرم را تحریک می کردند که روز به روز نفرتش از ارسلان بیشتر می شد . یکی بود که من هم نمی دونستم و اما خوب می دونست که من چقدر شیفته ی رابطه با استاد بودم . در این مدت فقط با آرش که حالا تو زندگیم هست تو رابطه بودم و اما شوهرم از آن خبر نداشت و فقط فوکوس کرده بود رو ارسلان . تحریک های بیرونی و تلفن های بی نام و نشان آخر سر ، کار دستش داد و خواست انتقام بگیرد . بقول خودش می خواست هشداری بدهد و اما از بس شوهرم دست و پا چلفتی و بزدل بود نمی دانست که چطوری به او ضربه بزند . ارسلان بی گناه مرده بود و او هم که دیرو زود قصاص شد و رفت ... "  

هاله قضیه را با اسفندیار مطرح کرد و او از هاله خواست دیگرپی گیر مسئله نباشد و کم کم از او فاصله بگیرد و بگوید کار فیلم فعلا کنسل شده است . اسفندیار حالیش بود که قاتل اصلی پدرش ،عمو حمید و پسر عمویش می باشد و آن هم برای بالا کشیدن ارث و میراثی که با مرگ پدرش به آنها می رسید . اسفند یار ماهها فکر کرد وبعداز جست و جویی فراوان وواسطه هایی چند رفت سراغ یکی. باید یک جوری ترتیب عمویش را می داد که خود گیر نمی افتاد . " اَلوش " تبهکاری آزموده بود و پول زیادی در خواست می کرد و هیچ ضمانتی هم نمی داد .  سرانجام اسفندیارپول و پله ای جورکرد وبا او به توافق رسید :

" کارش را تموم می کنیم . حالا به چه شیوه ای اون هم به خود ما ربط داره . خط و ربطش را داریم و همین. فقط فراموش کن کسی مثل مرا دیده ای و فقط بدان قول مردان جان دارد."

روزهای زیادی گذشت و خبری نشد . به نظر می آمد اَلوش که می توانست صد اسم دیگر هم داشته باشد زده زیر حرفش . اما روزی خبرمرگ عمویش همه جا پیچید . در حوالی ویلای عمویش یکی  با ماشین او را زیر گرفته و در رفته بود. پدر بزرگ اش هنوز بود و ارث و میراث اش جای خود و می رسید به بچه های ارسلان و عموحمید . هاله روزی به اسفندیار گفت : "  نیّر را یکی از بچه های سینما غرزده است .رابطه اش هم با آرش به هم خورده و طولی نمی کشد با نیمچه هنر و چهره و اوصافی که او دارد یک ستاره شود . "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.