علیرضا ذیحق
ازمیان یادداشتها :
عروج مادر
79/7/9 -خوی
برای من زیبایی ها مرد و دنیا ، خالی از مهر و عطوفتی شد که با سیمای مادر ، در هستی من نور می انداخت . مادر با تنی رنجور و چشمانی همیشه سبز ، نشسته بر قالی خانه ، دیگر چشم انتظارم نیست . زانوان اش پینه بسته بود از بس ، قامت راست نکرده بود . چند سالی می شد که از پا افتاده بود و اما منتی به کسی نداشت.چهار دست و پا ، سینی و سفره را با هر حرکت اش هل می داد و در هال خانه طوری می نشست که هم آمدن فرزندان و عزیزان را ببیند و هم با اشراف بر آشپز خانه ، مدام به فکر چای و غذای آنان باشد .
شنبه بود دوم مهر . روز عروج مادر ! اولین روزی که مدارس باز می شد . سه شنبه ی قبل اش هم روز مادر بود. 29 شهریور آخرین دیداری که سر یک سفره جمع شده بودیم و مهمان نگاهها و کلام مادر بودیم .اهل و عیال ، رفته بودند هدیه ای به مادر بدهند وبعد ، مادر برای ناهار آنها را نگه داشته بود که من نیز رفتم و پنج نفری سرسفره نشستیم . شخصیت بارزی داشت .یک تنه و مردانه نصمیم می گرفت و تصمیم هایش نیز همیشه ، عاقلانه بود و منطقی . هر چند که به نظر شتابزده می آمدند اما زمان ، منطق و استدلال وی را بیش از پیش آشکار می ساخت . مادر ، دلواپسی هایش را آشکارا بروز نمی داد و طوری صحبت می کرد که گویا مشکلی نیست و همه چیز حل می شود .
از شنبه می گفتم ، از روزی که مادر رفت . دل ام همیشه پیش او بود . شب قبل اش هم همه در فکر او بودم . شنیده بودم که بعضی از داروهایش را قطع کرده و شدیدا دلواپس بودم . دنبال فرصتی بودم که راضی اش کنم داروهایش را مرتب بخورد . حدود 8شب بود . به قصد دیدار وی راه افنتادم . پسته و هندوانه گرفتم . دررا باز کردم و به هوای دیدارش ، پای در آستانه نهادم . مادر را ندیدم و دلم آشوب افتاد . پدر که از مغازه اش برگشته بود ، در اتاق بغلی هراسان و گنگ ، بالای سرِ مادر نشسته بود و مادر، معصوم و آرام با چشمانی بسته خفته بود و دیگر نبود . در باور ما ، مرگی نبود و از او می خواستیم کلامی بگوید و و واکنشی داشته باشد .
مادر ، تنها مرده بود . کسی همراه اش نبود . ساعت 7عصر بود – یکساعت پیش از این – تلفنی صحبت کرده و برای مراسم دهمین سالمرگ فرزند ناکام ش سعید ، سفارش ساندویچ و ترحلوا و این جور چیزها داده بود برای مراسم مسجد فردا . حالا ساعت 8 بود و او دیگر نبود . پدر می گفت ساعت 5 عصر حال اش خیلی خوب بود . راحت نشسته و صحبت می کرد . زیباتر هم شده بود . چنان زیبا که باورش سخت بود . انگارفرشته ی قصه ها ... مادر داغدار سعید بود . دانشجوی سال آخر پزشکی وبا قدی چون سروی آزاد و بلند و قامتی پر غرور . اما سرطان اورا از ما گرفته بود . وقتی مرد ، پوست و استخوانی بیش نبود و شبانه در آغوش من جان داد و چه جان دادنی که پیرمان کرد و زودتر از آنکه باید پیر شدیم . حالا هم داغ مادر .
چراغها را روشن کرده بود و غذا بر روی اجاق قل قل می زد و اما ا ودیگر نبود . قلب مادر نمی زد و چشمان اش دیگر اقیانوس مهر نبود . چشمان سبز او ، همیشه شوق زیستن داشت و بشارت هستی و تحمل و تأمل را از نگاه او می گرفتیم . ما همیشه می گفتیم " خانه ی ما ما " و هر گز نمی گفتیم " خانه ی بابا . "
در قلب من چیزی شکست و از وقتی به خاک اش سپردیم کابوس ها مرا رها نکردند . تا که یکبار به خوابم آمد و چقدر هم خندان بود . با خنده ی او کابوسها فرو ریخت . با تبسم او که که نه زیاد روشن و رخشان بود ، من به زندگی بازگشتم واز فردایش ترس ولرز و کابوسهایم همه رفت و تلألؤ چشمان سبز او از نو برایم رنگ زیستن بخشید .