علیرضا ذیحق / ترجمه : حیدر طاهری
رعنا
داستان کوتاه
چهره ی زشت فقر را از کودکی می شناختم . گرسنگی و نداری را می فهمیدم و هر چه بزرگتر می شدم به فاصله ی مهیبی می اندیشیدم که بین من و دیگران سایه انداخته بود . زمانی هم که به مدرسه می رفتم نام من همیشه در لیستی بود که باید کفش ولباس رایگان می گرفتم .
علیرضا ذیحق / ترجمه : حیدر طاهری
رعنا
داستان کوتاه
چهره ی زشت فقر را از کودکی می شناختم . گرسنگی و نداری را می فهمیدم و هر چه بزرگتر می شدم به فاصله ی مهیبی می اندیشیدم که بین من و دیگران سایه انداخته بود . زمانی هم که به مدرسه می رفتم نام من همیشه در لیستی بود که باید کفش ولباس رایگان می گرفتم . پدرم کارگر روز مزدی بود که بیشتر روزهای سال بیکار بود . مادرم نیز با هفت سر عائله به قدری سرگرم بود که به سختی ریخت و پاش های بچه ها را جمع و جور می کرد و اصلا یادش می رفت که دختری به نام " رعنا " نیز دارد . فرزند بزرگ خانواده بودم و تا رنگ و رویی یافتم در چهارده سالگی شوهرم دادند. شوهرم نیز مانند پدرم کارگر بود .کارگری چهار شانه و قوی که در کارهای ساختمانی فعالیت می کرد . با خوب و بد روزهای اول زندگی می ساختیم اما زبان تلخ مادر شوهرم همیشه برایم درد آور بود . به خصوص که در یک خانه زندگی می کردیم و باید نق زدن های او را تحمل می کردم . قهر و رفتن نیز بی فایده بود .کسی از اعضای خانواده مرا تحویل نمی گرفت . خوشحال بودند که نان خوری از سرشان کم شده بود . روزها می گذشت و دلم هوای مدرسه داشت . چرا که دوستان و هم قطارانم به مدرسه می رفتند و روزشان با درس و مشق می گذشت . افسوس می خوردم و می سوختم و می ساختم . زنده بودم ، به امید آن که معجزه ای زندگیم را نجات دهد .تا این که روزی این معجزه اتفاق افتاد و شوهرم در یک شرکت ساختمانی به عنوان استاد به کار گرفته شد . راهی غربت شدیم . به اصفهان رفتیم و در منطقه ای فقیر نشین منزل گرفتیم . ازته دل خوشحال بودم . خوشحال از این که در نهایت توانسته ایم زندگی مستقلی را آغاز کرده و با پسرتازه متولد شده ام زندگی را شیرین کنیم . آن طور نیز شد . در مدت دوسال خودمان را یافتیم . در شهر خودمان خوی٬ قطعه زمینی خریدیم تا در آینده خانه ای بسازیم . زندگی به رویمان می خندید . پسرم دو ساله بود که احساس کردم شوهرم مانند سابق به خانواده پایبند نیست . شب ها دیر می آمد و در رفتارش نوعی پنهانکاری حس می شد . اوایل زیاد نگران نبودم و کاری به کارش نداشتم اما روزی که در خانه ی همسایه مهمانی بود و من نیز آن جا بودم٬ خواستم سری به خانه زده و برگردم که دیدم شوهرم بساط آراسته ودر حال مصرف مخدر است . دیدن این صحنه چنان در من تاثیر گذاشت که مانند خوابیده ای ناگهان از خواب بیدار شدم . با بحث و دعوا هم کاری از پیش نرفت و او هر روز بیش از پیش خود را آلوده ی این کار می کرد . دیگر مانند سابق سعی در پنهان کردن کارش نداشت . اما اموراتمان کم و بیش می گذشت و من به بخت سیاه خویش می اندیشیدم که نباید هیچ وقت خوشبختی را می چشیدم . روزها به همین منوال سپری می شد که او را از کارنیز اخراج کردند . به شهر خودمان برگشتیم و زمینی را که قراربود روزی سرپناهمان شود ، فروخت و بر باد داد . مدتی بعد خودش نیز دستگیر شد . بر سر دوراهی بودم ، یا باید طلاق می گرفتم و یا با مادر شوهرم زندگی می کردم . نمی خواستم طلاق بگیرم و هدفم آن بود که با چنگ و دندان نیز شده ، سخت و محکم از زندگیم بچسبم تا نجات یابیم . حال که شریک زندگیم اعتیادش را ترک کرده است به من قول داده که به محض بیرون آمدن از زندان ، به دنبال کاری رفته و به خاطر پسرمان نیز شده ، بار دیگر آینده مان را خراب نکند . من ایمان دارم که او باز هم مانند سابق خواهد توانست روی پای خود بایستد . این را از چشمانش به خوبی می فهمم .