مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

رعنا / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق / ترجمه از ترکی آذری : حیدر طاهری

 

http://s5.picofile.com/file/8111321734/483349_325576594198809_1370384065_n.jpg علیرضا ذیحق / ترجمه : حیدر طاهری

رعنا

داستان کوتاه

چهره ی زشت فقر را از کودکی می شناختم  . گرسنگی و نداری را  می فهمیدم و هر چه بزرگتر می شدم به فاصله ی مهیبی می اندیشیدم که بین من و دیگران سایه انداخته بود . زمانی هم که به مدرسه می رفتم نام من همیشه در لیستی بود که باید کفش ولباس رایگان می گرفتم . 

 

 

http://s5.picofile.com/file/8111321734/483349_325576594198809_1370384065_n.jpg علیرضا ذیحق / ترجمه : حیدر طاهری

رعنا

داستان کوتاه

چهره ی زشت فقر را از کودکی می شناختم  . گرسنگی و نداری را  می فهمیدم و هر چه بزرگتر می شدم به فاصله ی مهیبی می اندیشیدم که بین من و دیگران سایه انداخته بود . زمانی هم که به مدرسه می رفتم نام من همیشه در لیستی بود که باید کفش ولباس رایگان می گرفتم .  پدرم کارگر روز مزدی بود که بیشتر روزهای سال بیکار بود . مادرم نیز با هفت سر عائله به قدری سرگرم بود که به سختی ریخت و پاش های بچه ها را جمع و جور می کرد و اصلا یادش می رفت که دختری به نام "  رعنا  " نیز دارد  . فرزند بزرگ خانواده بودم و تا رنگ و رویی یافتم در چهارده سالگی شوهرم دادند. شوهرم نیز مانند پدرم کارگر بود .کارگری چهار شانه و قوی که در کارهای ساختمانی فعالیت می کرد  . با خوب و بد روزهای اول زندگی می ساختیم اما زبان تلخ مادر شوهرم همیشه برایم درد آور بود  . به خصوص که در یک خانه زندگی می کردیم و باید نق زدن های او را تحمل می کردم  . قهر و رفتن  نیز بی فایده بود .کسی از اعضای خانواده مرا تحویل نمی گرفت . خوشحال بودند که نان خوری از سرشان کم شده بود . روزها می گذشت و دلم  هوای مدرسه داشت  . چرا  که  دوستان و  هم قطارانم به مدرسه می رفتند و روزشان با درس و مشق می گذشت  . افسوس می خوردم و می سوختم  و می ساختم  . زنده بودم ، به  امید آن که معجزه ای زندگیم را نجات دهد  .تا این که روزی این معجزه اتفاق افتاد و شوهرم در یک شرکت ساختمانی به عنوان استاد به کار گرفته شد  . راهی غربت شدیم  . به اصفهان رفتیم و در منطقه ای فقیر نشین منزل گرفتیم . ازته دل خوشحال بودم . خوشحال از این که در نهایت توانسته ایم زندگی مستقلی را آغاز کرده و با پسرتازه متولد شده ام زندگی را شیرین کنیم  . آن طور نیز شد  . در مدت دوسال خودمان را یافتیم  . در شهر خودمان خوی٬ قطعه زمینی خریدیم تا در آینده خانه ای بسازیم  . زندگی به رویمان می خندید  . پسرم دو ساله بود که احساس کردم شوهرم مانند سابق به خانواده پایبند نیست  . شب ها دیر می آمد و در رفتارش نوعی  پنهانکاری حس می شد  . اوایل زیاد نگران نبودم و کاری به کارش نداشتم اما روزی که در خانه ی همسایه مهمانی بود و من نیز آن جا بودم٬ خواستم سری به خانه زده و برگردم که دیدم شوهرم بساط آراسته ودر حال مصرف مخدر است  . دیدن این صحنه چنان در من تاثیر گذاشت که مانند خوابیده ای ناگهان از خواب بیدار شدم  . با بحث و دعوا هم کاری از پیش نرفت و او هر روز بیش از پیش خود را آلوده ی این کار می کرد . دیگر مانند سابق سعی در پنهان کردن کارش نداشت  . اما اموراتمان کم و بیش می گذشت و من به بخت سیاه خویش می اندیشیدم که نباید هیچ وقت خوشبختی را می چشیدم  . روزها به همین منوال سپری می شد که او را از کارنیز اخراج کردند  . به شهر خودمان برگشتیم و زمینی را که قراربود روزی سرپناهمان شود ،  فروخت و بر باد داد  . مدتی بعد خودش نیز دستگیر شد . بر سر دوراهی بودم ، یا باید طلاق می گرفتم و یا با مادر شوهرم زندگی می کردم  . نمی خواستم طلاق بگیرم و هدفم آن  بود که با چنگ و دندان نیز  شده  ، سخت و محکم از زندگیم بچسبم تا نجات یابیم . حال که شریک زندگیم اعتیادش را ترک کرده  است به من قول داده که به محض بیرون آمدن از زندان ، به دنبال کاری رفته و به خاطر پسرمان نیز شده ، بار دیگر آینده مان را خراب نکند . من ایمان دارم که او باز هم مانند سابق خواهد توانست  روی پای خود بایستد . این را از چشمانش به خوبی  می فهمم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.