مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

بدیع ملک / داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

http://s6.picofile.com/file/8213677900/ZIHAGH1.jpg  علیرشا ذیحق


بدیع مَلِک


 داستان عامیانه آذربایجان


جان و دل بدیع ملک پادشاه مصر،همیشه غمگین بود و هرچند دهها پریزاده ی زیبا رو چون پروانه در طواف شمع وجودش سر از پا نمی شناختند اما دل او ، از عشق تهی بود و به جستجوی رنگین کمان عشق ، در پیچ و خم آسمانهای پرستاره ی قلب اش ، تنها و محزون پرسه می زد و اما تو نی نی چشمانِ هیچ نازنینی ،عطر و بوی همدلی را حس نمی کرد . روزی مادرش قلندری جست و گفت :


 

 http://s6.picofile.com/file/8213677900/ZIHAGH1.jpg علیرضا ذیحق


بدیع مَلِک


داستان عامیانه آذربایجان

 

جان و دل بدیع ملک پادشاه مصر،همیشه غمگین بود و هرچند دهها پریزاده ی زیبا رو چون پروانه در طواف شمع وجودش سر از پا نمی شناختند اما دل او ، از عشق تهی بود و به جستجوی رنگین کمان عشق ، در پیچ و خم آسمانهای پرستاره ی قلب اش ، تنها و محزون پرسه می زد و اما تو نی نی چشمانِ هیچ نازنینی ،عطر و بوی همدلی را حس نمی کرد . روزی مادرش قلندری جست و گفت :

" تومردِراهی و هزار راه وبیراهه را به هم دوخته ای و خواستم که تا دوباره رفیقِ راه نشده ای، نشان دختر رعنایی را از تو بپرسم که در زلف و خال و کمند گیسو و شیرینی کلام و دلبری و طنازی ، همتا و قرینه ای برای او نمی شود یافت  ؟"

قلندر پر ازشک و هراس ، در فکرو خیالی عمیق فرورفت وآنچه را که در دل داشت می خواست پنهان کند که نثار مشتی جواهربه او ، صبرو طاقت از کف او بربود و از خفای ردایش ، تصویری در آورد و گفت :

" نامش بدیع جمال است و شاهدخت قصر حَلَب . تنش عطر و عبیر است و در آتش عشقش ، شاهزاده های آفتاب ْ صورت و دلیرانِ شیر صولت ، جانی سوخته دارند. نگارگران در چین و ماچین هم ، تصاویر رخ ِ اورا به نقره و طلا می فروشند . "

تصویر شاهدخت در دستِ ملکه ی مادر بود که بدیع ملک وارد اندرونی شد و تاچشم اش برآن تصویر روشن گردید ، هوش و حواس و عقل و خِرَدَش را یکهو گم کرد ودر سرش شور عشق ، نشر گرفت . با تصویر ِآن رعنا ، روزان وشبانی را خلوت کرد و از این واقعه ، مادرش شادان بود که سرانجام او محوِ جمالِ دختری شده و می تواند برای خواستگاری پاپیش بگذارد .

روزی بدیع ملک ، غرق در دریای دُرّ و گوهر با لباس سروری در بر ، مادر و وزیران را خبر کرد و با الوداعی غافلگیرانه از سفری دور ودراز برای به دست آوردن بدیع جمال گفت . هرچه اصرارکردند که این را بر عهده ی بزرگان دربار بگذار ، تو کله اش نرفت و تاج و تخت را به مادرش سپرد و بی آن که خلایق مصر خبردار شوند ، سر سپرده ی راهی شد که چون کلافی سر در گم با صدها گره در هم پیچ می خورد .

 اهل دربار تاساحل نیل اورا مشایعت کرده و وقتی ناخدا شراع  را کشید و باد ِ مراد وزیدن گرفت ، کشتی چون تیری که از چله ی کمان رها شود ، بر روی آب روان شد .

بدیع ملک از بحر و برّ گذر کرد و وقتی به شهر حلب رسید و از باده ی ناب سری گرم نمود ، غبار از تن بشست و وتا خستگی را از جسم و جان اش براند ، سراغ قصر شاهدخت را گرفت . مثل همه ی روزگاران و دیاران ، بدیع ملک که پول و ثروتی فراوان داشت ، در اسرع وقت ؛ دوستان فراوانی یافت و به مثابه اینکه بیگانه اگر غنی باشد خویشِ آدمی به حساب می آید ، بدیع مَلُک نیز با کمک دوستان تازه اش ، باغبان قصر را با انعامی گول زد و وقتی که بدیع جمال پابه باغچه ی قصر می گذاشت ، فوری در مقابل اش سبز شد. او دسته گلی را که با دانه های الماس آن را آراسته بودتقدیم بدیع جمال کرده و در یک چشم به هم زدن دور شد . بدیع جمال نامه ای لای گلها دید و شروع کرد به خواندن :

" تصویر جمالت مفتونم کرد ه و قلبم دریچه ای شده که فقط مهتاب ِرخِ تو در آن می تابد . مثل پرنده ای که خُلقَش تنگ باشد و توقفس ، بال و پرش زخمی ، تاب و توانم را عشق تو ، از خانه ی جان ویران کرده است ."

بدیع جمال تا دسته گل فاخر و درخشان را در لای دستانش دید و نامه ی آن دلیر عیار راخواند ، مشتاق دیدار ِ یار شدو حکایت این قضیه از باغبان پرسید . باغبان تقصیر را بر گردن گرفته و از ترس جان ، درخواست عفو داشت که شاهدخت خندید و گفت :

" اورا باری دیگر به قصر راه بده تا از نزدیک ببینمش . "

باغبان مژده به بدیع مَلِک برد و او ، با پیشکشی گرانبها و موهایی پرپشت و برّاق و تاب خورده و سیمایی بشّاش، به سوی دلبر شتافت . بدیع جمال و بدیع ملک چون رو در روی هم قرار گرفتند هردو انگار که دنیا را به آنها داده باشند ، تبسمی کرده وبدیع جمال با اشاره به کنیزان آفتاب رو و ساقی پسران ِ دلربا ، خلوتی با یار گزید و بدیع ملک هم که شیدای چشمان یار بود برای لحظاتی زبان اش از گفتار باز ماند و بعد که به خود آمد چنین گفت :

" یوسف اگر قدر زلیخا را ندانست ،من یوسف ثانی ام وتو زلیخا یم را می پرستم . رخِ زیبایت چنان پر فروغ است که گلهای گلستان را از رنگ و جلوه انداخته است ودرسیاه گیسوانت را ، ستاره ها نیز لایق جاروکشی نیستند ."

دو سوگلی که در یک نگاه دل به هم داده و ضیافتی را شبانه راه انداخته بودند و ساقیان و کنیزان در خدمتشان ساغر می گرداندند وقتی زلفان طلا رنگ آفتاب ، از حجله ی افق سر برآورد ، تازه فهمیدند که شب ، شبِ میلاد عشق بود و نور ماه ، نور دیگری داشت و دلهاشان از حسی پربود که تاکنون از آن بیگانه بودند .

بدیع ملک و بدیع جمال چند روزی را بدین منوال در بگو بخند و بزم و ضیافت بودند که خبر به محمود شاه رسید و دستورداد بدیع ملک را دستگیر کرده و به پای دار ببرند . 

بدیع جمال که از قبل توسط دایه ها و کنیزان مَحرَم و همدل از واقعه آگاه شده بود به بدیع ملک گفت :

" فریاد وتیغ جلاد ، نزدیک است و سریع و چابک از اینجا بگریز و به مصر برو که سفر ت به خیر باشد .خاطره هایمان  راتا ته رویاهایت با خود همسفر کن که تقدیر ، سوختن است و ساختن ."

بدیع ملک گفت :

" من از قبیله ی عشقم  و از تباری که قصه ی عاشقانش ، نَقل شبهای تار است . عاشق که شدیم تا پای مرگ عاشقیم و تو به من تکیه کن که صدای من ، صدای آخرین است و اضطراب شام آخر را هیچ نمی پسندم .من می روم و اما نه از این دیار ! هستم تا بازی این فلک لاکردار رابنگرم و در فرصتی مناسب ، اگر هم قراراست برویم باهم میرویم ."

مأموران سلطان ، بدیع جمال را به قصر برده و هرچه دنبال بدیع ملک گشتند انگار که آب شده و رفته بود زمین . سلطان حلب که خود دوست داشت شوهر دخترش را انتخاب کند و بدیع جمال هم زیر بار حرف او نمی رفت ، به نیرنگ ، خبرِ بردار کردن دخترش را سرزبانها انداخت تا شاید بدیع ملک ، آفتابی شده و دمار از روزگار او در بیاوَرَد . در این اثنا ملکه ی مادر که جاسوسانی گمارده و در خفا مراقب فرزندش بدیع ملک بودند چون عزم بدیع ملک را به ستیز و مبارزه دیدند ، خبر به ملکه رساندند وبه فرمان او کشتی های جنگی مصر در بنادر لنگر انداخته و منتظر ماندند تا در موقع لزوم نیروهای جنگی  را پیاده کنند .

بدیع ملک که شنید اگر او خود را معرفی نکند فردا صبح سوگلی اش بدیع جمال را درمیدان شهر به دار خواهند آویخت ، با کمال ِ کج خُلقی از اینکه در میان کرور – کرور دشمن خونخوار به تنهایی در دام افتاده به تقدیر و قضا اندیشید و پیش خود گفت :

" هرچه سرنوشت انسان است آن خواهد شد و از نصیب و قسمت گریزی نیست . "

او بی باکانه برای رهایی سوگلی اش ،سحرگاهان بر خانه ی زین مرْ کب نشست و به استقبال اجل راهی میدان شد .

پادشاه حلب که او را در قلب میدان دید به رسته هایی از سپاه دستور حمله داد و بدیع ملک با قوت بازویش دست در سپر و شمشیر و گرز و زوبین وترکش کرد و باچنگ و چنگالی خونین چون رعدی خروشان نعره بر آورد . نعره را چنان از جگر برکشید که لرزه بر تن دشمن افتاد و مردم که به تماشا ایستاده بودند هرکدام از گوشه ای در رفتند .

بدیع ملک که تنها و غرّان در معرکه ی کارزار می رزمید و برق تیغ و رگبار تیرش لش به روی لش می انداخت ، ناگهان غریوی شنید و  بیرق های افراشته ی دید . لشکر مصر بود که داشت می رسید و سپاهیان حلب را دید که  پابه فرار گذاشته و میدان نبرد را خالی می کنند .

بدیع ملک ، خود را به سوگلی اش بدیع جمال رساند و او را از چوبه ی دار که رهاند ، سلطان حلب از در ِ تسلیم در آمد و با بیرق های سفید ، اعلان صلح کرد و خواستارپایان غائله شد .

آرامش به شهر باز گشت و دو کشور ، پیمان دوستی بستند و بدیع جمال ، که از سلطان بودن بدیع ملک هیچ خبری نداشت، شادان از این واقعه ، به انتظار روز عروسی ماند .

وقتی دو دلداده دست به دست هم دادند ، ساقیان مهوش ، می لاله گون به گردش در آورده و مطربان به کمانچه و تار و آواز ،  در هر کوی و برزنی مردم را به شادمانی دعوت کردند .

بدیع ملک که مردِباهمت میدانِ عشق بود همراه عروس گلرخ اش بدیع جمال، با بدرقه ی سلطان و اعیان و اشراف حلب ، سوار بر کشتی شده و

 را هی سفری شدند و دیاری که عاشقانه های زیستن را  تا هستند درگوش هم نجوا کنند .

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.