شیرین و بیرچک
داستان عامیانه آذربایجان
" اوختای " که از عشق دلی خونین داشت و مفتون مسیحا نازنینی به نام " بیرچک " بود ، وصل یار را اگر درخواب نیز می دید باور نمی کرد .
زخم و زبان ایل و تبار نیز به خاطر عشق او به یک دختر ارمنی یش از پیش رنجورش می کرد و هرچه می گفت که این کاردل است و گناه من نیست کسی اعتنا نمی کرد .اما اوختای ، بی پروای نام وننگ در میان ِمردمان ِ صدرنگ ، هر روزه با دامنی پر از گل به آستان یار می شتافت و اما یار نیز ، روی خوش نشان نمی داد. روزی بغض اش به هایهای گریه شکست و به بیرچک گفت :
ادامه مطلب ...
بدیع مَلِک
داستان عامیانه آذربایجان
جان و دل بدیع ملک پادشاه مصر،همیشه غمگین بود و هرچند دهها پریزاده ی زیبا رو چون پروانه در طواف شمع وجودش سر از پا نمی شناختند اما دل او ، از عشق تهی بود و به جستجوی رنگین کمان عشق ، در پیچ و خم آسمانهای پرستاره ی قلب اش ، تنها و محزون پرسه می زد و اما تو نی نی چشمانِ هیچ نازنینی ،عطر و بوی همدلی را حس نمی کرد . روزی مادرش قلندری جست و گفت :
ادامه مطلب ...