مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

شیرین و بیرچک / داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

http://s3.picofile.com/file/8219090234/%D8%B9%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%87.jpg  علیرضا ذیحق


شیرین و بیرچک


داستان عامیانه آذربایجان


" اوختای " که از عشق دلی خونین داشت و مفتون مسیحا نازنینی به نام " بیرچک " بود ، وصل یار را اگر درخواب نیز می دید باور نمی کرد .

زخم و زبان ایل و تبار نیز به خاطر عشق او به یک دختر ارمنی یش از پیش رنجورش می کرد و هرچه می گفت که این کاردل است و گناه من نیست کسی اعتنا نمی کرد .اما اوختای ، بی پروای نام وننگ در میان ِمردمان ِ صدرنگ ، هر روزه با دامنی پر از گل به آستان یار می شتافت و اما یار نیز ، روی خوش نشان نمی داد. روزی بغض اش به هایهای گریه شکست و به بیرچک گفت :

 

 http://s3.picofile.com/file/8219090234/%D8%B9%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%87.jpg علیرضا ذیحق


شیرین و بیرچک

 

داستان عامیانه آذربایجان


" اوختای " که از عشق دلی خونین داشت و مفتون مسیحا نازنینی به نام " بیرچک " بود ، وصل یار را اگر درخواب نیز می دید باور نمی کرد .

زخم و زبان ایل و تبار نیز به خاطر عشق او به یک دختر ارمنی یش از پیش رنجورش می کرد و هرچه می گفت که این کاردل است و گناه من نیست کسی اعتنا نمی کرد .اما اوختای ، بی پروای نام وننگ در میان ِمردمان ِ صدرنگ ، هر روزه با دامنی پر از گل به آستان یار می شتافت و اما یار نیز ، روی خوش نشان نمی داد. روزی بغض اش به هایهای گریه شکست و به بیرچک گفت :

" تیغ هلاک بر گیر و این صید مختصر را همینجا در خونش بغلطان که مرا از طلسم چشمانت گریزی نیست .سرپنجه ی عشقِ نگار است که یاباید خونم بریزد و یا که از این دامگه مهر نجاتم دهد! "

بیرچک گفت :

" ترک و تازی و گبر و کافر و مسلمان ، در حدیث عشق نمی گنجد و اگر واقعا عاشقی،عوض اشک  بایداز چشمانت صلابت ببارد و در ساز و نغمه و نوا چنان بکوشی که سِحرِ این طلسم را چاره ای جز الحان خوش آهنگ و موسیقی نیست . باید از زلال چشمه های معرفت بنوشی و با آبشاری از نغمه و ترانه باز آیی تا ببینم مهرورزی ات ، با صحرای دلم چه می کند!"

اوختای که تاکنون جز اخم و تخم دلبر، لبخند مهری در چهره ی دلدار ندیده بود ، خوشحال و شاد بخت ، از بیرچک وداع کرد و به گلستان ِ خلوت خیال اش پناه برد تا استادی بیابد و مشق ساز و آواز ببیند .د ر شهرشان خوی ، پیرمردی فرزانه و خلوت گزین به نام جوانشیر بود که می گفتند سر پنجه هایش در نواختن ساز ، اعجاز می کند و در جبین پُر چین و چشمان نافذش ، هزار رازِ پنهان خفته است .

اوختای به زیر گنبد بازار شتافت و  جوانشیر را دید که پشت کوره ی فولاد گری  ایستاده و بر تیغ خنجری ، دسته ای از شاخِ گوزن می نشانَد . همانطور که او مشغول کار بود ، اوختای سفره ی دل گشود و چون سخن اش تمام شد ، هیچ جوابی نشنید و به همین خاطر هم تا چند روز آزگار ، آمد و رفت و آخر سر، جوانشیر بی آن که چشم بر چشمان او بدوزدگفت:

"می روی کوه چلّه خانه و صبور و آرام، زیر درختان انجیر آن قدر به انتظار  می نشینی که  این چشم انتظاری شاید روزی ، شاید ماهی و شاید هم سالی  طول بکشد .نغمه و نوای زنی در صخره ها خواهد پیچید ورد او را می گیری که گم اش نکنی. نامش "شیرین "است و همدمش ، آب و باد و خاک و آتش. هرچه به من گفتی به او نیز بگو . اما قبل از رفتن ، برو پیش سازبند و سازی بگیر که هنوز مضرابی بر آن نخورده  ."

اوختای رفت و روزی که ماهها از آن روز گذشته بود ،با یاد دلبندش بیرچک و تلخ از انتظاری که هنوز به پایان نرسیده بود با دلی پُر اندوه ، نوایی از سینه اش برخاست و ناگه همصدایی دید و سایه ای که دامن کشان در کوه می رفت . سایه به سایه اش رفت و رسید به پای چشمه ساری . او نبود و اما  در امواج چشمه ،تصویری را می دید که بالا و پایین می شد .  گلچهره ای که زلفان اش عنبر می افشاند و با سازی بر دست ، میان برگها پنهان بود . اوختای سر بلند کرد و تا به شاخ وبرگ نارون چشم اش افتاد ، قبای ناز آن مهوش ، مدهوش اش کرد و وقتی به هوش آمد و آن بالا بلند را بر بالین اش دید و چنگ و چغانه بر دست اش ، آهسته و رنجور چنین گفت :

" تو شیرینی و اما، وقتی که زخمه بر ساز می زنی کارِ هزار فرهاد می کنی. ماهها بود که مونسم طبیعت بود و کار و بارم  انتظار  و امادیدنت همان و اسیرِ کمانِ ابروی تو گشتن همان . من در چاه زنخدان سوگلی ام "بیرچک " اسیر بودم و چاره هم اگر می جستم الآن بیچاره ای بیش نیستم . آمده بودم که نغمه و الحان بیاموزم و اما اکنون  ، هرچه در دل بود پاک فراموش کرده ام  . "

شیرین خندید و گفت :

" من  اگر مدهوش نیز کنم دوای آن زخمی نیستم که خود بر دلها می زنم . نگار عیاری دیگر م و یارمن کارش خطر است و عشق اش، رزمی نابرابر. او آهنگ شکارهای ناب دارد و هیچ سفره ای را بی نان و خورشت نمی خواهد . .. اما آن سازی که تو داری خود مرغی خوش الحان است و چون بر سینه اش گرفتی و تقه بر مضرابش دادی، نوای آن ترنم گر قلب بیقرارت خواهد شد و صدای تو همان اعجازی را خواهد کرد که روزی آوای جوانشیر را صیقل می داد."

دیری نپائید که اوختای ، آهنگ اسبی تیزتک شنید و شیرین را دید که چنگ و ساز برگرفته و در مه ِ قله ، چون پیکره ای از سنگ قد برافراشت . جرأتی به خود داد و زخمه بر سیم های ساز زد و تا نوایش با نغمه ها آمیخت ، کبک ها بال افشان و درناها رقص کنان، با برگ های آویشن بر نوک ،به دیداری خنیاگری آمدند که  در طواف سنگ شیرین ، سر از پا نمی شناخت .

اوختای از کوه چلّه خانه پایین آمد و شد خنیاگری سیّاح و میان ایل و تبار آن قدر گشت و گشت تا که داستان جوانشیر و پهلوانی های او را از زبان خلق شنید و دید که همه از عشق او به شیرین سخن می گویند . شیرین زنی شیر وَش که که وقتی حاکم وقت با حرامی ها هم پیمان شد و او و جوانشیر را در تنگنا قرار دادند ، بی باکانه سوی صخره ها اسب تاخت و چون در پرتگاهی بود که جز دره ای ژرف زیر پایش نبود و دشمنان نیز در کمین اش ، آرزو کرد کاش سنگی می شد و ناموس جوانشیر را اهریمنان نمی آلودند که در حال ، پیکره ای از سنگ شد و چون حرامیان در تعقیب آن غزال رعنا اسب می تاختند به هوای آن که هنوز راهی فرا رویشان گسترده است همگی به ته دره ای غلطیده و جوانشیر از مرگ رَست و اما چون شیرین را دید که با قدی برافراشته رو زین اسبش ، سنگ گردیده ، دلیران اش را گفت که از کوه به زیر آیند و عهد بندند که هر کدام به گوشه ای رفته و بذر رشادت  بر زمین  افشانند . یاران به اصرار رفتند و جوانشیر اما هفت سال تمام  چلّه نشست و تا که روزی در نگاه اش آن عروس سنگی جان گرفت و به دنبال او تا دشت سبز تاخت و پابه پای شیرین داشت اسب می تاخت که بارانی گرفت و تگرگی و اورا دیگر ندید .ازته دره به اوج قله نظر دوخت و دید که شیرین همچنان ایستاده و چون عقابی تیز چشم او را می پاید . جوانشیز خواست برگردد و اما سیلی مهیب امانش نداد و دیگر کسی او را هرگز ندید .

 امااوختای که از جوانشیر  خبر داشت دم بر نکشید و روستا به روستا آمد و تا به خوی رسید و خواست که دست و پای پهلوان را بوسه ای دهد او را ندید و همه گفتند :

"  با رفتن تو فولاد گرهم ساز خود از سینه ی دیوار گرفته و رفته است و اما  شمشیر ها و خنجرهایی که او ساخته ، دست به دست می گردند .   راستی مگر این ساز جوانشیر نیست که تو بر دست داری؟ "

اوختای که پریشان بود و مشوش ، شبی آسود و سحرگاهان به دیدار " بیرچک " شتافت و وقتی آن مهپاره ساز و آواز او را شنید ودر کلام اش کرامت و شوکت دید گفت :

" رازی است که باید بدانی. من ماههاست که خواب تو را می بینم و برای دیدن تو ثانیه ها می شمارم و اما روزی خنیاگری از اینجا می گذشت که می گفتند تا دیروز فولاد گری می کرد و او تا مرا دید گفت که نه کلیسائیان تورا خواهند پذیرفت و نه  مسجدیان او را . با نور الهی در آمیزید و پای در راه بگذارید که خداخود ،راه شما را روشن خواهد کرد . اما راستی که تو چقدر شبیه آن فولادگری ؟ اگر جوانی و برنایی ات نبود می گفتم که خواب می بینم !"

اوختای در حیرت شد و به چشمان بیرچک که نگریست گفت :

در چشمان توهم  ، نگاههای زنی خانه کرده که در چلّه خانه دیدم و اصلا خودِ خودت بودی و اما من چرا بازت نشناختم در تعجبم . "

 بیرچک که دوشادوش اوختای اسب می تاخت گفت :

" معجزه ها چشم دیدن می خواهند و حالا که از هررنگ و تعلقی آزادیم این سعادت برما مبارک باد .طبیعت  و نغمه هایش، هر چه را که آموختنی بود برمن و تو آموخته اند و حالا که شادمانه به سوی فرداها می رویم در دل من زمزمه ای از عشق است که می گوید طلسم تقدیر گسسته و جهان ، آنچنان بزرگ است که می شود  جایی دیگر بود و همچنان با کیش و عشق خود ،عاشقانه زیست و هیچ زخم زبانی هم نشنید ."

 

دی 1384     

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
خاتون یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 20:53 http://bakhtekhabaloodeman.blogsky.com

سلاااام.
وبلاگتون به روز شد بازش کردم ولی اونزمون نتونستم بخونم و الان خوندم.راستش من چن وقتی هست وقتی دور هم هستیم میشنم براشون داستان میخونم وجالبه بدونید که افسانه های کرمانشاه و مازندران رو خوندم براشون.همیشه باخودم فکر میکردم چرا پس افسانه های آذربایجان رو چاپ نمیکنن که امروز به وب شما برخوردم.
راستش فکر میکنم خیلی سنگین مینویسید و من یاید اول خودم بخونم بعد برای مامانم تعریف کنممادر و پدر من آذری هستن و منم خیلی قصه ها شنیدم از مادرم که پدربزرگم براش تعریف میکرده.
نمیشه یه کم ساده تر بنویسید که بشه خوند برای مامانم؟فکر میکنم اگه بخونم آرشیونتون رو چیزای آشنایی ببینم.کاش میشد یه کم ساده تر نگارش میفرمودین
ممنوووووووونم بابت نگارشش.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.