مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

یا ابوالفضل / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


داستان کوتاه


یا ابوالفضل !

 

مادرم رخت سبزی تنم کرد و گفت :

" تا چهل روز باید این پیراهن تنت باشه که نذرابوالفضل کرده ام ."

 اماخودش سیاه پوشیده بود. مثل خیلی از آدم گُنده ها . به این خاطر هم زدم زیر گریه و با جیغ و دادگفتم :

" منم سیاه می خوام .مگه نمی بینی بزرگ شده ام و دارم به مدرسه میرم ؟ "

ادامه مطلب ...

تنهایی / قصه ای از امینه معرفت خواه ( همراه با ترجمه ترکی / ترجمه : علیرضا ذیحق)

امینه معرفت خواه / ترجومه : علیرضا ذیحق


یالنیزلیق


حکایه


سالی * گونو همیشه کی کیمی دنیز کناریندا قوملار اوستونده اوتورموشدو . سالی گونلرینی چوخ سئوه ردی . تکجه دیله یی او ایدی کی گوجلو بیر دالغا یولدان یئتیره و دنیز اونو قوجاقلایا . او گون یارالی و یالقیز ساحیله پناه آپارمیشدی و کوسگون لوک اوزره بوتون عائیله سی بیله سینه اوز چئویرمیشدیلر . حتتا قدیم عشقیندن او کی اونو اوشاقلیق دان بؤیوک لویه چاتدیرمیشدی خبر یوخ ایدی .یالنیزلیقی نین درین لی یی هف سین سفره سینده دولچا دا اولان قیرمیزی بالیق لارین  تک لی یین دن درین ایدی.


ادامه مطلب ...

مرد بی فریاد / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

مرد بی فریاد

برای بار چندم بود که رفت سراغ صفحه ی وب . وب سایتی که تواین فاصله هیچ تازگی نداشت و اما مراجعه به آن عادت اش شده بود . خبرها تغییر نکرده بودند و گرانی ها سرجایش بود و برادر کشی ها بیداد می کرد . تا شب شود و کانالهای تلویزیونی با اخبار جدید از راه برسند ، مشغولیت اش می شد وبگردی و از این که روزی را نیزاینطوری به شب می رساند خوشحال می شد . وقتی بازنشسته شد هیچ پیر نبود و اما سالهای بازنشستگی پیرش کرده بود . خسته از تکرار به فکر تنوع بود و بیشتر از همه عشق سفر داشت .


ادامه مطلب ...

مقصر پدرم بود / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

   علیرضا ذیحق

مقصر پدرم بود

داستان کوتاه

 

لحظه‌ی تلخی بود و باید می‌گریخت. اول نشناخت‌اش و اما تا در خاطراتش پرت شد دید که سیماست. دوست و همکلاسی‌اش. ده سال آزگار گذشته بود و اگر پابه پای او یک مریض سمج سرنمی‌رسید، فرارش امکان نداشت.


 

ادامه مطلب ...

روبان قرمز / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

روبان قرمز

 

 داستان کوتاه


هوایی شد و دست برد به روبان سرش و کز کرد ته واگن. چیزی ته چشمان اش جوشید و اما مطمئن بود که جز سرخی چیزی نیست .عادت اش بود که بغض هایش رابی قطره اشکی در نگاه اش خالی کند.

نصفه نیمه صدایی شنید و با مردی که خودش را به او نزدیک کرده بود پا به ایستگاه گذاشت . با پله ها که بالا می رفت قدش را بلند تر دید و شعله ای تو درون اش افتاد


ادامه مطلب ...