علیرضا ذیحق
خط های پر رنگ
داستان کوتاه
سرما با سکوتی سنگین عجین بود و او ، در اندیشه دستهایش . دستهایی که شاید پلی شدند و آغازی ، برای رجعت دوباره اش . فردا در پیش چشمانش ، بسان بومی بکر و سپید بود که نمی بایست قلم هستی اش ، جز با ته مانده رنگهای دیرین گذشته ، نقشی بر آن تصویر می کرد . او برف نشسته بر تن صخره را که از هم درید ، پتک را بر قلم سنگتراشش بی اختیار فرود آورد و سیمای خشک و زمخت صخره را با خطوطی کج و معوج، خراشید . لبخندی زد .
علیرضا ذیحق
غریبانه
داستان کوتاه
دوست من ...مشکلی که هست این است که من عادت به نوشتن ندارم . فقط
عاشق نوشتن ام . لحظه هایی هستند که نمی توانم ننویسم . اما وقت هایی هم است که هر
چقدر زور بزنم مغزم و به تبع آن دست ام
حتی یک کلمه را به سفیدی تن کاغذ نقش نمی زند . نویسنده بودن سخت است .
باید بگردی و در سفر باشی ودر افت و خیزروزانه ، با مردم بجوشی . ساکن بودن و جم
نخوردن با نویسندگی در تناقض است .
ادامه مطلب ...
علیرضا ذیحق
بخت برگشته
داستان کوتاه
- خسته نباشین جناب دکتر !
- تشکر می کنم . موردتون چیست ؟
- واسه ختنه خدمت رسیدم .
- انشاءالله به مبارکی . قبلا با منشی هماهنگ کنین و طبق قرار اینجا باشین . راستس آقازاده چند ماهه هستن ؟
- راستش اینه بفرمایین بخت برگشته چند سالشونه ؟
علیرضا ذیحق
نامه
داستان کوتاه
این نامه را در شرایطی می نویسم که گدازه های عشق من و تو ، سرد و بی روح خاموش گشته اند . هرچند این گفته ، غافلگیر کننده است اما ناچار از بیان حقیقت هستم . ما از دریای پر تلاطمی عبور کردیم که امواج سهمگین عشق ، یکبار مارا از تخته پاره ای که از آن چسبیده بودیم جداکرد . هرچند دوباره به زورق عشق پناه بردیم اما من نیک میدانستم که راه به جایی نخواهیم برد .
علیرضا ذیحق
سفر
داستان کوتاه
مدنش هم مثل رفتنش بود. با سلامی میآمد و با خدانگهداری راهی می شد. ما هم عادت کرده بودیم.وقت رفتن تنها هدیه ی ما، اشکهای پنهان مابود که شانههایش را بوسه داده و آرزوی دیگر بار دیدنش را در گوشهایش زمزمه میکردند.
شاید اگر بی تابی مادر نبود، رفتنش را از قبل خبر میداد و شاید هم خبرمان نمیکرد. آرام و تودار بودنش عادت همیشگیاش بود. یادم هست وقتی کوچک بود، هرچندگاه خلوتی میگزید و تو تنهائی میزد زیر گریه. روزی برای چندمین بار در حال گریه غافلگیرش کردم. کنارش نشستم و از آسمان و ریسمان بهم بافتم تا توانستم راضیاش کنم که برایم حرف بزند. او از فقر گفت، فقر خودمان، فقر همسایه و فقر همه ی مردمی که میشناخت یا نمیشناخت. کم سن وسال تر از آن بود که فکر کنی در چنین عوالمی سیر میکند.
سفره ی دلش که باز شد، شب هنگام بود و باد، در و پنجرهها را بهم میکوفت و زوزه اش، هجوم گرگی را میماند که دندانهایش را برای انسانهای درمانده در دشتی پر برف و مهآلود، تیز کرده باشد .هر چند اتاق محقرمان چنانکه باید و شاید گرم نبود اما گفتهاند دیگ را آتش جوش میآورد و آدم را حرف! میگفت:
"اگر جای خورشید بودم، این زمستانها میدانی چکار میکردم؟ اگر خورشید بودم، میگفتم که ای گودنشینها ، از الماس اشکهایتان خنجری بسازید و پیکر مرا قطعه قطعه کنید و هر تکهام را ، به کلبههای سرد و خاموشتان ببرید تا شاید بچه ها، زیر کرسیهای خاموش، یخ نبندند. راستی چه آرزوی بیربطی برادر، اینطور نیست؟ "
از توداری اش میگفتم که همیشه غافلگیرمان میکرد و درست لحظهای که انتظارش را نداشتیم یا می رفت و یا که پیدا ش میشد. دفعه آخر هم که آمد، مثل همیشه آمدنش بیصدا و آرام بود. با صدای مادر بیدار شدیم و از رختخواب زدیم بیرون.شوق دیدارش را داشتیم و تا آمدیم بغل اش کنیم، یکهو خشکمان زد. اما درنگی کرده و دو باره در آغوش هم فرو رفتیم.
حقیقت تلخی بود. باید باورمان میشد. فقط فکر مادر بود که عذابمان می داد.تا که باز، رفت و وداعش با مادر، چند کلمه بیشتر نبود: " خداحافظ مادر! دعا کن که با این تنها دستم نیز ، کاری از دستم بربیاد."
راهی شدو ولبخندش ، درد مادر شد واو را دیگر ، هرگز ندیدیم.
به گذشته که برمیگردم و روزهای کودکی و نوجوانی اش، میبینم آرزویش چندان هم بیربط نبود .چرا که او سرانجام خورشیدی شده و هر تکهاش در دلها به حیات خود ادامه میداد و دیگر ، هیچ سنگری چشم انتظارش نبود.