مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

قصه ای به زبان ترکی / بیت قابیغی/ حکایه /علیرضا ذیحق

zihaq علیرضا ذیحق

بیت قابیغی/  حکایه

دخیلی سیندیردیم و قره پوللاری جیبیمه دولدوروب, گؤتورلندیم سینَمایا. دوققوز یاشیندایدیم. جومموشدوم فیلمین سئیرینه. مودلو, پوزلو گؤزل بیر قیز ویریلمیشدی کاسیب بیر اوغلانا.  او اوغلان قیزین باشینا چوخلی مصیبت‌لر گلرکن، گؤز یاشلاریم سئل کیمی آخیردی. هردن ده هیچقیرتی‌لار ایچره، گولمکدن آز قالا قیریلیردیم.

  ادامه مطلب ...

رعنا / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق / ترجمه از ترکی آذری : حیدر طاهری

 

http://s5.picofile.com/file/8111321734/483349_325576594198809_1370384065_n.jpg علیرضا ذیحق / ترجمه : حیدر طاهری

رعنا

داستان کوتاه

چهره ی زشت فقر را از کودکی می شناختم  . گرسنگی و نداری را  می فهمیدم و هر چه بزرگتر می شدم به فاصله ی مهیبی می اندیشیدم که بین من و دیگران سایه انداخته بود . زمانی هم که به مدرسه می رفتم نام من همیشه در لیستی بود که باید کفش ولباس رایگان می گرفتم . 

 

ادامه مطلب ...

نجف و پریزاد / داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

 

http://s2.picofile.com/file/7168048274/%D8%A7%D8%A7_1.jpg علیرضا ذیحق

نجف و پریزاد

 داستان عامیانه آذربایجان

حکایت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردی یگانه که دل در مهر هم می بندند و قولی که باید سالیانی بعد عملی گردد . دوبازرگانی که هر کدام از دیاری دیگرند و عمری بگذشته و از دنیا فقط یک چیز کم دارند ، آن هم وجود فرزندی که ندارند. مردانی باخدا و دلهایی صاف که امیرمؤمنان با اذن پروردگار ، یاری رس آنها می گردد و با هدیه ی سیبی ، سبب ساز ولادت فرزندانی می گردد تا آرزوها بر دل نمانند . یکی پسر و یکی دختر . اسمشان نجف و پریزاد و همچون دونیمه ی یک سیب و هر کدام دور از هم ، کودکی و نوجوانی را پشت سرهم می گذارند و چون مرگ یکی از دو یار فرا می رسد ، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفری میگردد تا عشق و آشنائی ها آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.

ادامه مطلب ...

اوستا کمال / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s1.picofile.com/file/7942778816/Copy_of_a_z.jpgعلیرضا ذیحق

 

اوستا کمال

 داستان کوتاه

نه که مردم صفحه بگذارند و بخواهند با آبرویش بازی کنند ، نه ؟ موضوع اصلا این نبود . دار وندارش را باخته بود و در وبرزن می دانستند که همین روزها از این محل خواهند رفت . یعنی قبلا زنش قهر انداخته و از دست هفت طرف همسایه که مرتب سؤال پیچش می کردند ،رفته بود خانه ی دخترش که پابه ماه بودو فقط کمال مانده بود .

همه می گفتند :

" زنش چنان کمالی بسازد که از کنارش صدتا کمال سبز شود .سر پیری و معرکه گیری این حرفها را هم دارد .یکی که حیا را بخورد و آبرو را قی کند باید که به این پیسی بیاُفتد." 

ادامه مطلب ...