مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

افسانه های آذربایجان ( به زبان ترکی ) / خوی ناغیل لاری : کوپه خانین ناغیلی / علیرضا ذیحق


   علیرضا ذیحق


بیر گون وارایدی بیر گون یـوْخ ایدی. گون‎لرین بیر گونی بیر کوپه وار ایدی. بو کوپه بیر گون سحر دورور آیاغا، دوشور یـوْلا. گئدیر دوْشاب اوْغورلوغونا. آز گئدیر چوخ گئدیر آزدان چوخدان یـول گئدیر تا کی، بیر عقرب اوْنا توْش گلیر. عقرب دئـییر: «هارا بئله یـول دؤیـورسن آی کوپه؟»

 

ادامه مطلب ...

شمس تبریزی / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق


http://s3.picofile.com/file/8208339784/zihagh.jpg علیرضا ذیحق


شمس تبریزی

داستان کوتاه

پرواز شمس از قونیه ، با پرتوی در اوجها ، اورا به درگاه کوهی کشاند پُر برف و سر فراز.زمان ، زمانه ی چله نشینی بود و بشکرانه ی حق ، سرانداختن . آتش دل اش، دلِ آتش شد در مُلک وجود و ذات بقا را به تقدس و پاکی آواز داد. وردش به غزلخوانی ، گنج افشان اسرار شد و خود ، پروانه ای پَرسوز و چرخان در انوار عشق الهی. خدا ، خودِعشق بود و او بلبل عرش در چشم گردون .در کوی یقین مقیم بود و با سیاهی ها و سپیدی ها در نجوا.

  ادامه مطلب ...

محمود و قیز نگار /داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

http://s6.picofile.com/file/8209098400/thumb_%D9%82%D8%B5%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B9.JPG  علیرضا ذیحق


محمود و قیز نگار


داستان عامیانه آذربایجان


خواجه احمد با بخت بلندی که داشت بعد از سالها درد بی اولادی صاحب پسری می‌شود و ایل و تبار در جشن و شادی او شرکت می‌کنند .بزم و ضیافتی به پا می‌شود که به قول مردم، صدای ساز و دف آن، مهتاب را نیز به رقص وا می‌دارد .

خواجه احمد اسم پسرش را " قول محمود " می‌گذارد و وقتی که او به سن هجده سالگی می‌رسد ،او را که جوانی برومند و فصیح بود ، جانشین خود معرفی کرده و به تاجران می‌گوید :

ادامه مطلب ...

حکایت میرداماد / از افسانه های آذربایجان / علیرضا ذیحق


حکایت میرداماد

 

‏علیرضا ذیحق
 

از افسانه‌های آذربایجان
‌یه روزی دختر پادشاه ازحموم برمی گشت که راهشو گم می کنه. این ور اون ور سر می کشه و آخر سر می بینه شب شد و تو تارکی دیگه چشمش جایی رونمی بینه. تو این هیر ویر چشمش می خوره به ‌یه خونه‌ی فسقلی که ازپنجره ش نور می ریخت و میره در می زنه. جوونکی طلبه بیرون میاد و تا دختره می گه راهشو گم کرده بفرما می زنه. جوونه که سرش به کتاب بود تا می بینه دختره گشنه شه پا می شه و سفره میندازه .

 

ادامه مطلب ...

آدم کوچولو / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

آدم کوچولو

علیرضا ذیحق

آدم کوچولوی  یک خانه ی نقلی هستم که پدر بزرگ ، همه چیز را از چشمان آدم می خواند . من نیز با این که تو عمرسه چهار روزه ام جز چند نفر را با چشمان خود ندیده ام ، فکر او را می خوانم . او می گوید من اندازه ی کفتری ام که رو شانه ی آدم می نشیند و اما این قدی نمی مانم . حدس اش این است که من قدم از او بلند تر خواهد بود. اما از لحظه ای که من زاده شده ام او سخت غمگین است . اوّل اش دل ام گرفت که چرا ازدیدن ام خوشحال نیست . اما تا ته فکرش را خواندم دیدم خیلی هم خوشحال است و اما از این دنیا دل خوشی ندارد . به مادرم می گفت آخر عاقبت ِ این مردم مرا می ترساند . تا پا می گیرند ،

  ادامه مطلب ...