بیضایی و برخوانیاش از چکامهای در خون
یادداشتی بر فیلم "وقتی همه خوابیم "* ساخته ی بهرام بیضایی
ادامه مطلب ...
گرفتاری
داستان کوتاه
گفتم چرا با این عجله . سر صبر چادر نمازت را سرمی کنی و می رویم . اما قبول نکرد وعجله داشت که برویم . دیدم کلنجار فایده ندارد و ماشین را روشن کردم . حالیم کرده بود که هرچه زودتر برسیم کارمان زود راه می افتد . باوری به این قضایا نداشتم وبرایم عجیب می آمد . اما مادر بود و دلش را نمی شد بشکنی .
مکتوبات / علیرضا ذیحق
آواهای چنگیز آیتماتف
رمان های چنگیز آیتماتف (1928- 2008)همیشه برایم غافلگیر کننده بود . بیانی حماسی با آمیزه ای از عشق ، و مهری والابه زادگاه اش قرقیزستان . رمان های جمیله ،کشتی سفید و اولین معلم از او ضمن دارا بودن ظرایف هنری و شکستن زنجیرهای پولادین و محدودیت های ممیزی اتحاد جماهیر شوروی در نشر ادبیات خلاقه ، جهان را با ترجمه های خود تسخیر کرده بود. ترجمه ی آثارش به بیش از 150 زبان زنده ی دنیا از او چهره ای ساخته بود که نام وی را درکنار غولهایی چون میخائیل شولوخف ومیخائیل بولگاکف ، به جاودانه های ادبیات داستانی پیوند می زد . فولکلور قزاقستان یا به قول او کازاخ ، در اعماق داستان هایش چون رودی خروشان روان بود و آداب و رسوم سرزمین اش را همچون گوهری زیور آثارش می کرد . در رمان " روزی به درازای یک قرن " که نگارش ان را در 1980 تمام کرده بود ومحمد مجلسی در 1365 ه. ش به فارسی ترجمه کرده ، پرتوهای تابناک فولکلور قزاقستان چنان با یک اثر مدرن ترکیب شده شده است که هر شیفته ی ادبیات داستانی را با جلوه های نورانی اش مسحور می کند . درس بزرگی می شود برای یادگیری نویسندگانی که آواهای سرزمین مادری را ارجی نمی نهند . شخصیت های قصه اش رنجبران اتحاد شوروی و رزمندگان زخمی از روح و جان و جسم در جنگ جهانی دوم می باشند که با همه ی بگیر و ببندها و تیرگی فضای سیاسی کشور ، به فردایی شکوهمند دل بسته اند و همچنان می خواهند فریادشان شنیده شود . او که در این رمان گورستان آنا بیت ( آرامگاه مادر) و روایت های افسانه ای آن را محور قصه اش قرارداده ، با مرگ خودنیز به گورستان " آتا بیت " ( آرامگاه پدر ) با قدمت افسانه ای اش درنزدیکی بیشکک جلال بخشیده و او را طبق وصیت اش در آنجا دفن کرده اند تا افسانه ِ چنگیز آیتماتف نیز با افسانه های سرزمین اش بیامیزد .
شیرین و بیرچک
داستان عامیانه آذربایجان
" اوختای " که از عشق دلی خونین داشت و مفتون مسیحا نازنینی به نام " بیرچک " بود ، وصل یار را اگر درخواب نیز می دید باور نمی کرد .
زخم و زبان ایل و تبار نیز به خاطر عشق او به یک دختر ارمنی یش از پیش رنجورش می کرد و هرچه می گفت که این کاردل است و گناه من نیست کسی اعتنا نمی کرد .اما اوختای ، بی پروای نام وننگ در میان ِمردمان ِ صدرنگ ، هر روزه با دامنی پر از گل به آستان یار می شتافت و اما یار نیز ، روی خوش نشان نمی داد. روزی بغض اش به هایهای گریه شکست و به بیرچک گفت :
ادامه مطلب ...
درس انشا
در نوجوانی ، معلم ادبیاتی داشتیم که مرا پای تخته سیاه خواند و گفت انشائی که نوشتی را بخوان .موضوع انشا هم یک بحث کلیشه ای بود . این که علم بهتر است یا ثروت . من که پدرم فردی دانشگاهی بود و در کمال فقر می زیست و عموهایم خواندن و نوشتن می دانستند و برای خود برو بیایی داشتند نوشته بودم ثروت بهتر است .
ادامه مطلب ...