علیرضا ذیحق
دریا همان دریا نبود
داستان کوتاه
گرفتاری
داستان کوتاه
گفتم چرا با این عجله . سر صبر چادر نمازت را سرمی کنی و می رویم . اما قبول نکرد وعجله داشت که برویم . دیدم کلنجار فایده ندارد و ماشین را روشن کردم . حالیم کرده بود که هرچه زودتر برسیم کارمان زود راه می افتد . باوری به این قضایا نداشتم وبرایم عجیب می آمد . اما مادر بود و دلش را نمی شد بشکنی .
شیرین و بیرچک
داستان عامیانه آذربایجان
" اوختای " که از عشق دلی خونین داشت و مفتون مسیحا نازنینی به نام " بیرچک " بود ، وصل یار را اگر درخواب نیز می دید باور نمی کرد .
زخم و زبان ایل و تبار نیز به خاطر عشق او به یک دختر ارمنی یش از پیش رنجورش می کرد و هرچه می گفت که این کاردل است و گناه من نیست کسی اعتنا نمی کرد .اما اوختای ، بی پروای نام وننگ در میان ِمردمان ِ صدرنگ ، هر روزه با دامنی پر از گل به آستان یار می شتافت و اما یار نیز ، روی خوش نشان نمی داد. روزی بغض اش به هایهای گریه شکست و به بیرچک گفت :
ادامه مطلب ...
قفس
حِکایه
ساچلارینا دن دوشوب آغارماسی، اونو قورخودوردو و صاباحلاری دوشونمهدییی اوچون پئشمان ایدی. مغرور و گؤزل بیری ایدی و هئچ اینانمیردی کی زامانین پنجهسینده بوزولموش و اَزیلمیش قالا. چوخ ائلچیسی اولسا دا آختاردیغی کیشینی اونلارین ووجودوندا گؤرهنمیردی. ادامه مطلب ...علیرضا ذیحق
حنجره ی لال
داستان کوتاه
انبوه خاکستر، بر شیار موزائیک های تیره ی حیاط خشکیده بود و با چکّه های سرخ خونی که خیسم کرده بود می آمیخت. منقلی واژگون با زغا ل های نیم سوخته و سیخ های زنگ زده ، نقش زمین بود و آسمان پر ابر و تیره، هوای باریدن داشت.